به تخت خالی اتاق خیره شدم.باورم نمی شد.یعنی اون لحظه مامان ملی رو برده بودن به سرد خونه؟قرار بود تا یکی دو روز دیگه دفنش کنن؟باورش برام خیلی سخت و ناراحت کننده بود.نمی خواستم باور کنم.بازم یه پرستار دیگه پیداش شد اما وقتی نگاهش کردم دیدم خانم نمازیه.

خانم نمازی-آقای سهرابی واقع خیلی ناراحت شدم.تسلیت میگم.

سری ت دادم.کلا سر ت می دادم.با دودلی گفت:

خانم نمازی-میشه جسارتا از اتاق برین بیرون؟می خوایم اتاق رو نظافت کنیم، تا برای بیمار بعدی آماده باشه.

چند ثانیه نگاهش کردم که دوباره گفت:

خانم نمازی-واقعا عذر می خوام.

بیرون رفتم.نه فقط از اتاق،نه از راهروی بیمارستان،از بیمارستان بیرون رفتم.هوا کم بود،اکسیژن کم بود،فضا کم بود.داشتم خفه می شدم.جدی جدی داشتم از دهن بقیه تسلیت میگم می شنیدم.نمی خواستم بشنوم.می خواستم کر بشم و نشنوم.دووم نیوردم،اشکام جاری شدن.پشت سر هم.سیگارم رو از توی جیبم در اوردم و یه نخ روشن کردم.اعصابم بدجور داغون بود.فکر می کردم سخت ترین لحظات عمرمه ولی خب کلی اتفاق بدتر از مرگ مامان ملی،بعد ها،برام افتاد.نشستم روی نیمکت فضای باز بیمارستان.همونطور که سیگار می کشیدم،می ذاشتم اشکام جاری بمونن.کاملا بی صدا اشک می ریختم و به مامان ملی فکر می کردم.به بچگی هام که باهام بازی می کرد و غذای مورد علاقه ام رو می پخت.به نصیحت هایی که بهم کرده بود.به شوخی هایی که باهام کرده بود.همینطور همه چیز توی سرم در حال گردش بود.هر چیزی که از مامان ملی می دونستم توی سرم اکو میشد.نمی دونم چقدر گذشت که بابا و مامان رو دیدم که دارن می دوئن سمت در بیمارستان.معلوم بود که من رو ندیده بودن.وارد که شدن،سیگارم رو خاموش کردم و دنبالشون وارد بیمارستان شدم.با دیدنشون توی اون حال،واقعا حالم بدتر شد!بابا داشت میرفت سمت پله ها که سریع خودم رو بهش رسوندم.بازوشو گرفتم و برش گردوندم.با چشمایی قرمز و اخمایی تو هم نگاهم کرد.داغون بود!تا منو دید بغلم کرد و زیرلب گفت:

بابا- مامانم رفت.دیدی آراد؟

باورم نمی شد.منی که تا حالا گریه ی بابام رو ندیده بودم،سریع دستامو دور کتفش حلقه کردم و چیزی نگفتم.متوجه شدم شونه هاش دارن می لرزن!مامانم دیگه بهمون رسیده بود و عین ابر بهار گریه می کرد.منم داشت گریه ام می گرفت.مامانم زیر لب میون گریه اش پرسید:

مامان-الان کجاست؟

من-سردخونه

بابام تا شنید از بغلم در اومد و رفت سمت پذیرش.رو به پرستار با بغض گفت:

بابا-سردخونه کدوم طبقه ست؟

خانم-اقوامتون سردخونه هستن؟

بابام صداش بالا رفت:

بابا-لابد هست که می پرسم.کدوم طرفه؟

خانم کمی جا خورد و گفت:

خانم-طبقه ی پی اول

بابام سریع اومد سمت ما و دکمه ی آسانسور رو زد!مامانم رو بهش گفت:

مامان-فرید،عزیزم.می خوای نری؟

بابا-باید ببینمش،قبل از تشییع جنا.

حرفش رو خورد و تا آسانسور اومد ، داخلش پرید.مامانم پشت سرش رفت ولی من چون می دونستم نمی تونم تحمل کنم،نرفتم و به مهرداد زنگ زدم.جواب نداد.لابد سایلنت کرده بود.بعد از یک ربع،بابام و مامانم از آسانسور بیرون اومدن.مامانم دیگه گریه نمی کرد ولی بابام حالش افتضاح بود،به هر حال مادرش مرده بود.رفتم سمتشون و بابا رو روی صندلی کنار دیوار نشوندم.به مامان گفتم:

من-برید خونه.من همه چی رو اوکی می کنم

قبل از اینکه مامانم بتونه چیزی بگه،بابام گفت:

بابا-نه.تو با سایه الان میرید خونه.

بابام سعی داشت تقریبا حالش رو پنهون کنه ولی قطعا می فهمیدم چه حالی داره.منم مادربزرگم رو از دست داده بودم.پس گفتم:

من-نه بابا،تو برو.با مهرداد کارا رو حل  می کنم.

مامانم سریع گفت:

مامان-راست میگه فرید.بلند شو ما بریم خونه.

صداش از بغض می لرزید.بابام شونه هاش لرزید.انگار هر دیقه باز یادش میوفتاد.خم شدم جلوش و دستمو رو پاش زدم.گفتم:

من-بابا؟

نگاهم  کرد ولی چیزی نگفت.

من-برو خونه قربونت بشم.

چیزی نگفت و با یه نفس عمیق بلند شد.باهاشون تا خیابون رفتم و براشون تاکسی گرفتم.بدون ماشین بودن.برگشتم توی بیمارستان.بعدش یه پرستار اتاق مهمان نشونم داد تا بخوابم.منم با اینکه اون اتفاق افتاده بود ولی از بس خسته بودم،بعد از یکم غلت زدن خوابیدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها