بعد از سه چهار تا بوق جواب داد:
محیا-الو؟
من-سلام.
یکم مکث کرد:
محیا-سلام،شما؟
خنده ام گرفت:
من-آراد
محیا-کی؟
من-آراد.همونی که تا مترو رسوندتون.
نفس راحتی کشید.بلند خندیدم.
محیا-آها.بفرمایین.
من-خب قرار بود زنگ بزنم که زدم.
محیا-بله،کاری داشتین؟
توی دلم داشتم همینطور می خندیدم.
من-نه کار خاصی نداشتم،فقط می خواستم حرف بزنیم.آشنا بشیم دیگه.
محیا-آها.خب.
من-بد موقع که زنگ نزدم؟
محیا-نه،فقط.نمی دونم چی باید بگم.
بازم خنده ام گرفت:
من-خب من میگم.
محیا-باشه.
من-خب،از خودتون بگین.
محیا-چی بگم؟
من-نمی دونم.حداقلی که بتونم بشناسمتون.
محیا-آممم،خب.من محیام
زدم زیر خنده.
محیا-چیزی شده؟
با خنده گفتم:
من-نه،داشتین می گفتین
سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
محیا-خب.21 سالمه و متولد مردادم.خواهر برادر ندارم و مادرم رو نمی شناسم،فقط می دونم که مرده و پدرم هم از دست دادم.
خیلی ناراحت شدم:
من-متاسفم.
محیا-مهم نیست.
من-خب منم آرادم،آراد سهرابی.26 سالمه و متولد اسفندم.منم تک فرزندم و دارم برای دکتری حقوق می خونم
محیا- چه خوب.منم هنر می خونم.
پس هنرمند بود:
من-چه عالی.هنر خیلی خوبه.
محیا-حقوق هم خیلی خوبه.
آروم خندیدم.متوجه شدم که اون روز پنجم مرداده برای همین پرسیدم:
من-چندم مرداد به دنیا اومدین؟
محیا-14 ام.
من-که اینطور،پس نزدیکه.
محیا-همینطوره
من-پس قراراه 22 ساله بشین.
محیا-آره.
درباره این سایت