پس برگشتم سمتش و با تردید پرسیدم:

من-اتاق انتهای راهرو،چه کسی اونجا بستری بوده؟

قیافه اش متعجب شد.ادامه دادم:

من-اون شب،صدای گریه شنیدم و بعد دیدم یه خانمی داشت پرستار رو متقاعد می کرد که بذاره بره داخل.

یکم مکث کرد و بعد گفت:

خانم نمازی-درسته،یه خانم بستری بودن که به علت تصادفی که کرده بودن،رفته بودن توی کما.اون خانم هم دوستشون بودن.

من-الان دیگه بستری نیستن؟

خانم نمازی-نه،متاسفانه همون شب که شما تشریف بردید،اون خانم هم فوت کردن.

ناراحت شدم.سری ت دادم:

من-ممنون.

بعد هم رفتم سمت آسانسور.وقتی پیاده شدم،رفتم سمت خروجی بیمارستان.داشتم از فضای باز بیمارستان بیرون می رفتم که دوباره محیا رو با اون مرد دیدم.پس لباس سیاهش برای مرگ دوستش بوده.دم در بیمارستان داشتن با هم بحث می کردن.

محیا(همون دختر)-تو حق نداری برای من تصمیم بگیری.

پیرمرد-می بینی که می گیرم.

بعد بازوی محیا رو گرفت و کشیدش.محیا دستش رو کشید بیرون و با صدایی بلندتر گفت:

محیا-تا الان کجا بودی؟الان که این اتفاق افتاد اومدی که مثلا پیشم باشی؟نمی خوام باشی.من میرم همون جایی که این 13 سال بودم.به تو نیازی.

پیرمرد-دهنت رو ببند.من پدربزرگتم.تو به چه حقی با من اینطور حرف می زنی چشم سفید؟معلومه به اون مامانت رفتی.

محیا دیگه گوش نکرد.بی توجه به اون مرد که ظاهرا پدربزرگش بود،راه افتاد سمت پیاده روی بیرون بیمارستان.پیرمرد دنبالش رفت و بازوش رو کشید و وقتی محیا برگشت یه سیلی بهش زد:

پیرمرد-از بس که بی لیاقت و نمک نشناسی.حالا هم که اومدم ببرمت یه جای بهتر،این طوری می کنی!به درک،برو توی همون یتیم خونه ی پایین شهر بمون.

بعد هم مسیرش رو کج کرد و رفت.من داشتم از تعجب شاخ در می اوردم.دیگه وایساده بودم  به محیا نگاه می کردم.دستش رو یه بار روی صورتش کشید.یه نفس عمیق کشید و قطره ی اشکی که تازه داشت از چشمش می چکید رو پاک کرد.خواست یه تاکسی بگیره که سریع رفتم سمتش.اون لحظه برای اولین بار من رو دید.بعد از یکم جمله چیدن توی سرم،بهش گفتم:

من-من برسونمتون؟

حال لبخند و شوخی نداشتم.خیلی جدی گفتم.یکم بهم نگاه کرد و گفت:

محیا-ممنون.

سرش رو برگردوند سمت خیابون و دستش رو اورد بالا تا تاکسی بگیره.دوباره بهش گفتم:

من-آمم.من.

دوباره نگاهم کرد:

محیا-ببخشید؟

من-دیدم که با پدربزرگتون دعوا می کردید و . می دونم دوستتون تازه فوت کرده. خوشحال میشم کمکتون کنم.

با تحیر بهم خیره شد.چیزی نگفت و فقط سر ت داد.باورش نمی شد.به سمت راستم اشاره کردم،اون طرف خیابون.با هم راه افتادیم سمت دیگه ی خیابون.با سوییچ در زانتیای مشکی مون رو باز کردم.خواستم در رو براش باز کنم،که سریع سوار شد.چیزی نگفتم و خودم هم سوار شدم.می خواستم بهش درخواست بدم که دوباره هم رو ببینیم.دوست داشتم باهاش آشنا بشم.موقعیت خوبی بود.در سکوت ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.ضبط ،در تمام مسیر خاموش بود.اونم ساکت بود تا جایی که گفتم:

من-کجا برم؟

همونطور که به رو به روش نگاه می کرد گفت:

محیا-فقط اگر میشه من رو برسونید متروی همین اطراف.من خودم میرم.

من-خواهش میکنم بذارید خودم ببرمتون.

با دودلی نگاهم کرد.نمی تونست بهم اعتماد کنه.به هر حال جامعه بد شده بود و هنوزم بده.شرمندگی و دودلی اش رو که دیدم،گفتم:

من-هر طور راحتید.فقط اگر میشه،بازم هم رو ببینیم.

با نگرانی نگاهش کردم.اونم با تعجب نگاهم کرد:

من-فقط می خوام باهاتون آشنا بشم.همین

محیا-باشه.

اصلا انتظار نداشتم قبول کنه.اصلا ولی خب خوشحال شدم.لبخندی زدم.دیگه حرفی نزدم تا رسیدیم دم مترو.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها