توی راه مامان گفت:

مامان-به نظرت ناهید کی میرسه؟

من-نمی دونم.گفت با اولین پرواز میاد.

مامان-حیف به تشییع جنازه نرسید.

من-بهتر که نرسید.مگه جلوه ی خوبی داره مامان؟

مامان-نه ولی خب به هر حال مادرش بودا.

من-دیگه نرسید.بیخیال.

ساکت شدیم . وقتی رسیدیم خونه همه بودن.اعصاب همه خرد بود فقط مهرداد سعی داشت خودش رو اوکی تر از بقیه نشون بده.می خواست همه اش جو حاکم رو عوض کنه ولی موفق نمی شد.همه حالشون بد بود.دور هم نشسته بودیم که وحید گفت:

وحید-ای کاش پیش عمو می موندی.

من-خودش می خواست تنها باشه.اگر می فهمید اونجا بودم،نارحت می شد.

حامد گفت:

حامد-چطور شد؟مامان ملی.

آوا با صدایی که می لرزید جوابش رو داد:

آوا-سکته کرد.

چند لحظه بعد ، گریه اش گرفت.خیلی سعی کرد ساکت بشه ولی نتونست.مهرداد دستش رو گرفت و با هم رفتن توی بالکن.حامد هم دیگه چیزی نگفت.حامد،وحید و محمد پسر های عمو حمید هستن.عمو با زن عمو مریم،حدود هفت سال پیش توی تصادف فوت کردن.این شد که حامد و وحید و محمد یتیم شدن.اون موقع با خانواده ی مامانشون زندگی می کردن.به جز وحید که خونه مجردی داشت.وحید از هردوشون بزرگ تر و حامد هم ته تقاری بود.بیشترین صدمه رو توی اون اتفاق محمد دید.اون خیلی به مادرش وابسته بود برای همین یه مدتی رو افسردگی گرفت.اون موقع سه سال میشد که از اون حادثه می گذشت برای همین حالشون خیلی بهتر شده بود.خیلی هوای هم رو داشتن و هنوزم دارن.چند دیقه که گذشت،مامانم رفت توی آشپزخونه تا غذا بپزه اما من نذاشتم:

من-مامان بیا بشین،نمی خواد

مامان-نه،همه تون گرسنه اید.

وحید جای من گفت:

وحید-نه زن عمو.بیاین شما بشینین.اگر چیزی بخوایم سفارش میدیم.

مامان-اما این جوری که نمیشه

من-مامان ول کن دیگه.بیا،اصلا می خوای برو استراحت کن.

محمد بالاخره صداش در اومد:

محمد-آره زن عمو.شما استراحت بکنید ما مشکلی نداریم.

مامانم نسبت به محمد خیلی مهربونه.محمد خیلی پسر ساده و پاکیه.برای همین نه فقط مامانم بلکه،اکثر اطرافیانش نسبت بهش خیلی با محبتن.مامانم بیخیال غذا شد و رفت تا تو اتاق استراحت کنه.آوا و مهرداد هم کم کم پیداشون شد.مهرداد گفت:

مهرداد-زن دایی کو؟

من-رفت استراحت کنه.

مهرداد-اوهوم.ما هم می خوایم بریم.

یه نگاه به نیمرخ آوا انداخت.

مهرداد-آوا خیلی خسته شده.می ریم خونه.

چیزی نگفتم و سر ت دادم.آوا خیلی حالش بد بود حتی بدتر از من.مهرداد رو به بقیه گفت:

مهرداد-پس ما بریم دیگه.خدافظ.

بعد با همه دست داد.آوا هم همونطور که سرش پایین بود زیر لب خدافظ آرومی گفت.مهرداد وقتی اومد سمت من تا باهام دست بده،پرسیدم:

من-آوا به غیر از وضعیت الانش،مشکلی دیگه ای داره؟

مهرداد از سوالم تعجب نکرد.می دونست من نسبت به آوا حس برادری دارم از بس که بهش نزدیکم.پس گفت:

مهرداد-فقط خسته ست.

احساس کردم حقیقت رو نمیگه ولی بیخیال شدم.شاید با هم توی زندگی خصوصی شون مشکل داشتن.دست دادیم و رفتن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها