صبح خیلی زود بیدار شدم.خسته بودم ولی ذهنم آشفته بود.سردرد هم داشتم.نمی تونستم بخوابم.سریع به مهرداد زنگ زدم.بازم جواب نداد.به آوا زنگ زدم که چند بار بوق زد و بعد صدای خواب آلودش اومد:

آوا-الو؟

من-آرادم.

آوا-اوهوم.چیزی شده؟

کمی مکث کردم و تقریبا به زور گفتم:

من-مامان ملی.

آوا-خب؟مامان ملی چش شده؟

من-فوت کرد.

سکوت مطلق و بعد صدای مهرداد:

مهرداد-الو،آراد؟چی شده؟

من-مامان ملی.فوت کرده

مهرداد-چی؟.خیلی خب،من یکم دیگه می رسم.

و بعد قطع کرد.منم رفتم بوفه و آب خریدم.با پذیرش هم حرف زدم که گفت می تونید جنازه تون رو ببرید.توی اون فاصله تا مهرداد بیاد به هر کسی از فامیل که شماره اش رو داشتم زنگ زدم و خبر فوت رو دادم.فقط نمی دوستم چطور به عمه ناهید بگم. گفتن به حامد ، وحید و محمد سخت بود ولی عمه ناهید سخت تر بود.توی همین افکار گوشی ام زنگ خورد.مهرداد بود:

من-الو؟

مهرداد-کجایی؟

من-بوفه

مهرداد-اومدیم.

قطع کرد و چند ثانیه بعد در حالی که آوا بغلش راه می رفت،وارد بوفه شد و اومدن پشت میز نشستن.مهرداد چیزی نمی گفت ولی آوا معلوم بود خیلی داره تلاش می کنه تا جلوی گریه اش رو بگیره.پرسید:

آوا-کی این اتفاق افتاد؟

من-دیشب.

آوا دستش رو گرفت جلوی دهنش و سرش رو به زیر انداخت.توی همون حالت گفت:

آوا-ای کاش بیشتر می موندم پیشش.ای کاش.

بالاخره گریه اش گرفت.مهرداد از روی صندلیش بلند شد و آوا رو بغل کرد.منم به منظره ی رو به روم نگاه می کردم.به گریه ی آوا و سکوت مهرداد.بازم همون ناراحتی آزار دهنده اومد سراغم.خودم رو کنترل کردم و بعد از اینکه آوا آروم تر شد رو به مهرداد گفتم:

من-به عمه ناهید خبر ندادم

مهرداد ، آوا رو نشوند روی صندلیش و رو به من گفت:

مهرداد-من بهش خبر میدم.الانم میرم اگر کاری مونده،انجام بدم.آوا پیش توئه دیگه؟

من-اوهوم.

مهرداد رو به آوا گفت:

مهرداد-عزیزم من یکم دیگه میام.باشه؟

آوا سر ت داد.مهرداد هم یه نگاه به من کرد و از بوفه رفت بیرون.من موندم و آوا.تا چند دیقه چیزی نمی گفت ولی بعد گفت:

آوا-دیگه مامان بزرگ ندارم.مامان خانوم هم فوت کرده.

چیزی نگفتم.رو به من کرد و پرسید:

آوا-چطوری شد؟

یکم مکث کردم و گفتم:

من-سکته ی قلبی.

باز داشت گریه اش می گرفت که دستش رو از روی میز گرفتم و گفتم:

من-ششش.چیزی نیست.

یکی باید منو آروم می کرد.خودش رو کنترل کرد.ازش پرسیدم:

من-گرسنه ای؟

آوا-نه.

با این حال من بلند شدم و رفتم براش یه کیک گرفتم.به زور بهش خوروندم.کیکش که تموم شد ، گفت:

آوا-میشه دیدش؟

آراد-نمی دونم.نبینی بهتره.

آوا-ولی من می خوام ببینمش.

مهرداد از راه رسید و گفت:

مهرداد-کی رو عزیزم؟

آوا به مهرداد که سرپا بود نگاه کرد و گفت:

آوا-مامام ملی .رو

همه اش بغضش می گرفت.خیلی ناراحت بود.به همون اندازه که من بودم.مهرداد روی صندلی کنارش نشست،دستاش رو گرفت و گفت:

مهرداد-چرا می خوای حالت بدتر بشه؟بذار همون تصویر دیشب برات بمونه قربونت برم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها