مهرداد اصلا آدم مهربونی نبود.یعنی در واقع نشون نمی داد.همیشه خشک و جدی رفتار می کرد ولی هر وقت که آوا پیشش بود،از این رو به اون رو میشد.قشنگ میشد فهمید که چقدر دوستش داره.منم واقعا دوست داشتم بدونم عاشق یه زن بودن چطوریه.آوا خیلی اصرار نکرد.بعد از چند دیقه از مهرداد پرسید:

آوا-مامان چی گفت؟

مهرداد با خونسردی جواب داد:

مهرداد-گفتش که با اولین پرواز میاد ولی شاید به مراسم نرسه.

بعد رو به من گفت:

مهرداد-قرار شد ختم خونه ی شما باشه.

من-باشه.

دیگه هیچ حرفی زده نشد تا اینکه مهرداد گفت:

مهرداد-کم کم داره وقتش میشه.پاشین بریم دایی فرید و زن دایی سایه رو برداریم.تو هم لباست رو عوض کنی.

به لباسام نگاه کردم.یه پیرهن چهارخونه ی بنفش و آبی با شلوار لی.برای تشییع جنازه و ختم،اصلا مناسب نبود.موافقت کردم و با آوا و مهرداد راه افتادیم سمت خونه ی ما.آوا بازم توی راه گریه می کرد.نه من کاری کردم و نه مهرداد.گذاشتیم همونطور گریه کنه تا آروم بشه.آوا دختر حساسیه و البته،به مامان ملی هم خیلی وابسته و نزدیک بود.پس اون رفتاراش نرمال بودن.وقتی رسیدیم خونه،متوجه شدم مامانم حالش بد شده بود و خواب بود.بابام هم که حالش همون حال دیشبش بود.منتظر شدیم تا مامانم بیدار بشه،وقتی بیدار شد  با هم آماده شدیم و بعد هم راه افتادیم سمت بیمارستان.آوا و مهرداد خودشون رفتن و من و مامان و بابا هم با ماشین خودمون رفتیم.وقتی رسیدیم دم در بیمارستان،ماشین جنازه بر اومده بود.اکثر فامیل هم اومده بودن.حامد و وحید و محمد هم گفته بودن که میرن بهشت زهرا.راه افتادیم پشت سر ماشین جنازه بر تا برسیم به بهشت زهرا.توی مسیر بابا اصلا حرف نمی زد،مامانم هم دیگه گریه نمی کرد.وقتی رسیدیم،بقیه ی فامیل هم کم کم پیداشون شد.همه لباس مشکی به تن برای تسلیت گفتن می اومدن سمت ما.کارای سنگ قبر رو سپردم به مهرداد.همه چیز خیلی سریع برای خاک سپاری آماده شد.دوست ندارم درباره ی خاک سپاری حرف بزنم فقط بگم که مثل همه ی خاک سپاری ها دردناک بود.بعد از خاک سپاری قرار شد بریم یه رستوران سنتی برای ناهار.همین طور هم شد ، بابا هم پول همه رو حساب کرد.قرار بود که ختم بعد از تشییع جنازه خونه ی ما باشه ولی چون ما وقت نکرده بودیم حلوا و چیز های دیگه برای پذیرایی و مداح پیدا کنیم.پس بابام گفت که توی همون هفته برگزار میشه.گفت بهشون خبر میدیم.با همه خداحافظی کردیم و با آوا و مهرداد و حامد و وحید و محمد راه افتادیم سمت خونه.وسط راه بودیم که بابا گفت:

بابا-من می خوام برم سر مزار.

من و مامان خیلی تعجب کردیم.مامان گفت:

مامان-می خوای فردا بریم؟

بابا-نه.

رو به من ادامه داد:

بابا-می خوام اونجا تنها باشم.فقط منو برسون و با مامانت برگردین خونه.

خیلی دودل بودم ولی خب مرد گنده که اتفاقی براش نمی افتاد.برای اینکه ناراحت و عصبی نشه،مسیر رو کج کردم.به مهرداد زنگ زدم:

مهرداد-الو؟چی شد دور زدی؟

من-بابا می خواد بره سر مزار.ما میریم اونجا.شما برین خونه.کلید زیر پادری هست.

مهرداد-اوکی.کی بر می گردین؟

من-بابا رو که بذاریم،میایم.می خواد تنها باشه.

مهرداد-که اینطور.به نظرم دورادور اونجا باشید بهتره.

من-نه،می خواد تنها باشه.

مهرداد-اوکی می بینمت.

من-خدافظ.

قطع کردم و راه افتادم سمت بهشت زهرا.خیلی دور نشده بودیم ولی خیلی ترافیک بود.عصر شده بود که بابا رو پیاده کردیم.مامان خیلی اصرار کرد پیشش بمونه اما بابا قبول نکرد.بیخیال شدیم و رفتیم سمت خونه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها