می خواست پیاده بشه که گفتم:

من-چطور باهاتون در ارتباط باشم؟

خجالت کشید.سرش رو پایین انداخت و به زور گفت:

محیا-می تونید باهام تماس بگیرین؟

من-چرا که نه.

محیا-پس میشه شماره ام رو .

من کارش رو راحت تر کردم:

من-یه لحظه.

گوشیم رو از جیب شلوارم در اوردم و رفتم توی کانتکتس:

من-بفرمایین

محیا-آم. 0912836.

شماره رو که زدم،پرسیدم:

من-خانم ه ؟

محیا-محیا

خوشحال بودم که اسمش رو فهمیده بودم.اسمش رو زدم و گفتم:

من-پس بهتون زنگ می زنم.

سری ت داد و در رو باز کرد:

محیا-ممنون منو رسوندید.

من-خواهش می کنم.فعلا

محیا-خدافظ

در رو بست.نفس عمیقی از روی خوشحالی کشیدم.بعد از مرگ مامان ملی،حالم بد بود،اون لحظه خیلی بهتر شدم.محیا به دلم نشسته بود،کلا همون چند باری که دیده بودمش،جذبش شده بودم.بالاخره می تونستم بشناسمش.ماشین رو روشن کردم و تا برسم به خونه به محیا و پدر بزرگش فکر کردم.یعنی محیا توی یتیم خونه می موند؟بالاخره می فهمیدم.

.

دو هفته بعد،اولین تماس تلفنی

توی اون دو هفته ختم و هفتم رو گرفتیم و من دوباره دانشگاه رفتم.عمه ناهید و شوهر عمه آرش،رفتن پیش آوا و مهرداد.قرار شد دنبال خونه بگردن چون که عمه دیگه قصد نداشت برگرده انگلیس.آقا آرش هم بهش اصرار نکرد که برگردن.خلاصه اینکه برگشتیم به روتین عادی زندگی.حالمون بهتر بود فقط بابا و عمه هنوز حالشون بد بود.خب حق هم داشتن،مادرشون فوت شده بود.بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفتم به محیا زنگ بزنم.پنج شنبه عصر بود که بهش زنگ زدم.توی اتاقم پشت میز نشسته بودم.برای اولین دفعه بود که صداش رو از پشت تلفن می شنیدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها