روز بعد،اولین قرار

صبح با اشتیاق خاصی بیدار شدم.باورم نمی شد که اونقدر هیجان زده شده باشم.توی دبیرستان وقتی با بچه ها در مورد عاشق شدن حرف می زدیم،پوزخند می زدم و می گفتم:<عمرا اگر روزی برای کسی هیجان زده بشم>هنوز معلوم نبود عاشق محیا شدم یا نه ولی خب این هیجان زدگی نشانه ی محبت و شیفتگی بود دیگه.خلاصه اینکه اون روز تا بیدار شدم،یه راست رفتم سراغ کار های دانشگاهم تا راحت و بدون استرس با محیا برم بیرون.طرفای ظهر بود که کار هام تموم شدن.برای فرداش،شنبه،کاملا آماده بودم.مامانم خیلی آروم در زد و صدام کرد:

مامان-آراد؟

من-بله؟

سریع در رو باز کرد و با تحیر گفت:

مامان-تو بیداری؟

من-آره چطور؟

مامان- چرا نمیای بیرون؟فکر کردم هنوز خوابی.

با لبخند گفتم:

من-نه داشتم درس می خوندم.

مامان-آها.بیا ناهار،صبحونه هم که نخوردی.

من-الان میام.

مامان از اتاق بیرون رفت و من هم رفتم توی سرویس اتاقم.آبی به دست و صورتم زدم و موهام هم مرتب کردم.خنده ام گرفت،یه راست از تخت رفته بودم پشت میز.از اتاق رفتم بیرون و وارد آشپزخونه شدم.بابا نبود.با تعجب از مامان پرسیدم:

من-بابا کجاست؟

مامان-بابات صبح با ناهید رفتن سر مزار.

من-چرا خب؟

مامان-نمی دونم.لابد دلشون تنگ شده.نذاشتن من برم.

من-که اینطور.

مامانم غذا رو برام کشید و خودش هم رو به روم نشست.در سکوت غذا خوردیم که با کنجکاوی نگاهم کرد:

مامان-آراد؟

من-بله

مامان-از اون دختره برام بگو.

توی دلم خنده ام گرفت.

من-چی بگم مادر من.تازه دیشب برای اولین بار باهاش حرف زدم.هنوز باهاش بیرون هم نرفتم.

مامان-دوسش داری؟

من-وا.مامان اصلا گوش می کنی من چی میگم،میگم تازه دیشب بهش زنگ زدم.

مامان با سردرگمی نگاهم کرد:

مامان-یعنی تا حالا ندیدیش؟!

من-چرا ، دیدمش . منظور اینکه هنوز کامل نمی شناسمش چه برسه به اینکه بخوام دوستش داشته باشم.

مامان-باشه.

بعد هم یه جوری نگاهم کرد.

من-چیه؟

مامان-هیچی.

توی دلم گفتم:<خودش بحث رو باز میکنه،خودش هم آخر سر میگه هیچی.>همه ی مامانا این طورین یا فقط مامان من این مدلیه؟

بعد از غذا یکم با مامان وقت گذروندم.با هم تلویزیون دیدیم و یکم هم صحبت کردیم.پیش هم نشسته بودیم تا اینکه چشمم افتاد به ساعت روی دیوار هال.چشمام گرد شد،شش بود!سه چهار ساعت بود که پیش مامان نشسته بودم.سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم.باید آماده می شدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها