بعد از اینکه رفتن،رو به بچه ها گفتم:

من-چی می خورین؟

حامد اول از همه رو به داداش هاش  گفت:

حامد-بچه ها چی می خورین؟

وحید یه خنده ی کوتاه کرد و گفت:

وحید-هر چی باشه

محمد هم گفت:

محمد-فرقی نداره.

حامد رو به من گفت:

حامد-تو چی می خوای؟

من-نمی دونم.خودت تصمیم بگیر

توی دلم خنده ام گرفت.هنوز روحیه ی پر جنب و جوش و نوجوونی اش رو داشت.تازه 19 سالش شده بود خب.بعد از چند ثانیه گفت:

حامد-غذای برنجی خوبه،جوجه کبابی چیزی.

باشه ای گفتم و زنگ زدم به رستوران نزدیک خونه،با موافقت بقیه چهار تا جوجه کباب سفارش دادیم.معلوم بود حامد فقط اشتها داره.وقتی غذا ها رو اوردن.من و بچه ها خیلی به زور و کم خوردیم فقط حامد دل و دماغ غذا خوردن داشت.همه ساکت بودیم تا اینکه حامد گفت:

حامد-وحید،محمد بریم؟

وحید رو به من گفت:

وحید.آره دیگه.بریم.

اصراری نکردم فقط یه بار گفتم:

من-می موندید دیگه،چرا می رید؟

وحید گفت:

وحید-حامد فردا دانشگاه داره،من و محمد هم که باید بریم سر کار.

با این جمله اش یاد دانشگاه خودم افتادم.فردا منم دانشگاه داشتم.باشه ای گفتم و با هم خدافظی کردیم.حامد دم در رو به من گفت:

من-آقای وکیل کسی نیست هنوز؟

منظورش رو فهمیدم.به شوخی گفتم:

من-به تو چه بچه؟

حامد-باشه من بچه،تو که بزرگی یه کاری کن

من-منتظر بودم تو بگی.

حامد-والا.من جای تو بودم الان بچه هم داشتم.

من-گمشو برو.هنوز خودت بچه ای.

خندید و رفت.سعی داشت ناراحتیش رو نشون نده که موفق هم شد،به هر حال وفتی توی 16 سالگی پدر و مادرت رو از دست بدی،آدم قوی ای ازت ساخته میشه.وقتی رفتن منم رفتم تو اتاقم و سعی کردم یکم درس بخونم اما نشد.تمرکز نداشتم.تصمیم گرفتم فردا رو دانشگاه نرم.دراز کشیدم روی تختم و به همون دختری که توی بیمارستان بود فکر کردم.محیا.توی فکر بودم که صدای زنگ در رو شنیدم.به ساعت نگاه کردم .11 بود.بلند شدم و رفتم در رو باز کردم.بابا رو دیدم.خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود کلید نداشته بود که اون ساعت شب زنگ در رو زده بود.بی توجه به من که برای خوردن غذا بهش اصرار می کردم،رفت تو اتاقش و در رو هم بست.منم رفتم تو اتاقم و از زور خستگی بی هوش شدم.

.

دو روز بعد،اولین برخورد

از بیمارستان با بابا تماس گرفتن که بگن بعضی از وسایل مامان ملی تو اتاقش جا مونده.بابا هم به من سپرد که برم و بگیرم.با اینکه دانشگاهم خیلی مهم بود ولی اون دو روز رو نرفته بودم.حالا که عمه هم اومده بود ایران،پیش ما،ترجیح می دادم توی خونه پیششون باشم.خلاصه اینکه با ماشین بابا راه افتادم سمت بیمارستان.از اینکه قصدم گرفتن وسایل مامان ملی بود،حالم بد شده بود و عصبی شده بودم.تند می روندم و اصلا به بوق ماشین ها توجه نمی کردم.تا اینکه بالاخره رسیدم.رفتم سمت پذیرش،همون زنی که با بابام حرف زده بود،روی صندلی نشسته بود.داشت تلفن حرف میزد.وقتی تلفنش تموم شد،بهش گفتم:

من-باهام تماس گرفته بودین.گفتین وسایل خانم فتحی.جا مونده.

سریع جواب داد:

خانم-بله،تشریف ببرین طبقه ی سوم،از خانم نمازی تحویل بگیرید.

رفتم سمت آسانسور.این دفعه منتظر موندم و از پله ها نرفتم.در آسانسور که باز شد،دوباره دیدمش.محیا رو با لباس مشکی دیدم.بی توجه به منی که بهش خیره بودم،از آسانسور خارج شد و رفت سمت یه پیرمرد اخمو.داشتم نگاهش می کردم که صدای یه مردی رو شنیدم:

مرد-آقا نمی آید؟

سرم رو برگردوندم سمت صدا.مرد توی آسانسور منتظر وایساده بود.سریع رفتم توی آسانسور و طبقه ی سوم رو زدم.وقتی پیاده شدم،رفتم سمت پذیرش طبقه و خانم نمازی رو دیدم که داشت توی کشو ها دنبال چیزی می گشت.صداش کردم:

من-خانم نمازی

برگشت سمتم و از جاش بلند شد:

خانم نمازی-سلام آقای سهرابی

من-اومدم وسایل رو ببرم.

خانم نمازی-البته.یه لحظه.

در یه کشوی جدید رو باز کرد و یه کیسه ی آبی رو سمتم گرفت:

خانم نمازی-بفرمایید.وسایل خانم فتحی همیناست.

کیسه رو گرفتم و سری ت دادم.چرخیدم سمت آسانسور،لحظه ی آخر یاد محیا افتادم و خواستم از نمازی بپرسم ، اون دیگه چرا اینجا بوده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها