من-خب یه سوال دارم اگر ناراحت نمی شین؟

محیا-بله؟

من-توی بحثتون با اون آقا.

محیا-پدربزرگم.

من-بله با پدربزرگتون،شنیدم که گفتن یتیم خونه.خودتون هم گفتین 13 ساله که .

محیا-من 13 ساله که توی یتیم خونه زندگی می کنم.

چند ثانیه فقط ساکت شدم.باورم نمی شد.خدای من!

من-آمم.

محیا-می دونم.می خواین بگین متاسفین.

من-خب آره

محیا-مهم نیست.من به شرایط زندگیم عادت کردم،مثل بقیه ی آدما

خوشم اومد که انرژی منفی نمی داد و ادای آدمای بدبخت رو در نمی اورد ،در حالیکه واقعا شرایطش سخت بود.

من-نظرتون چیه که فردا یه جایی هم دیگه رو ببینیم؟بقیه ی حرفا روهم اونجا بزنیم.

محیا-خب.نمی دونم

معلوم بود که خجالت کشیده.خوشم اومد.کلا از رفتاراش خوشم می اومد.

من-دوست دارین جایی بریم؟

محیا-آره.

من-پس.

محیا-باشه،کجا؟

من-هر جا شما بگین.

محیا-نمی خواد.خودتون مشخص کنین کجا بریم.

من-خب.آممم.کافه تیامو چطوره؟

محیا-کجاست؟

من-خودم میام دنبالتون که توی پیدا کردنش به مشکل نخورین.

محیا-نیازی نیست.شما بگید کجاست؟

با خودم گفتم بابابزرگش گفت یتیم خونه ی پایین شهر،شاید دلش نمی خواست وقتی می رفتم دنبالش،خجالت زده بشه.برای همین اصرار نکردم:

من-سعادت آباده.آدرس دقیقش رو اس ام اس می کنم.خوبه؟

محیا-آره.حتما.کی؟

من-اینو دیگه شما بگین.

محیا-همین حدودا.

به ساعت روی دیوار یه نگاه کردم و پرسیدم:

من-هفت خوبه؟

محیا-آره.

من-باشه پس.می بینمتون

محیا-اوهوم.فعلا

من-فعلا.

قطع کرد.نفس راحتی کشیدم و سریع آدرس رو براش اس ام اس کردم.تا سین کرد ، پیام دادم:

من-ساعت هفت،باشه؟

محیا-حتما.

گوشی رو انداختم کنار و به حرفای محیا فکر کردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها