وحشی و رمان



نام رمان:تولد باران

ژانر:عاشقانه-درام

خلاصه:آراد سهرابی،دانشجوی دکتری حقوق در تهران است.او در بیمارستانی که مادربزرگش آنجا بستری ست،با محیا رو به رو می شود و .

مقدمه:دلم برایش تنگ می شود،یادگاری اش کافی نیست.

این رمان قبل از اتمام،به صورت آنلاین در همین وبلاگ پارت گذاری می شود.فایل نهایی و تکمیل شده ی آن فروشی خواهد بود.

 


روز بعد،اولین قرار

صبح با اشتیاق خاصی بیدار شدم.باورم نمی شد که اونقدر هیجان زده شده باشم.توی دبیرستان وقتی با بچه ها در مورد عاشق شدن حرف می زدیم،پوزخند می زدم و می گفتم:<عمرا اگر روزی برای کسی هیجان زده بشم>هنوز معلوم نبود عاشق محیا شدم یا نه ولی خب این هیجان زدگی نشانه ی محبت و شیفتگی بود دیگه.خلاصه اینکه اون روز تا بیدار شدم،یه راست رفتم سراغ کار های دانشگاهم تا راحت و بدون استرس با محیا برم بیرون.طرفای ظهر بود که کار هام تموم شدن.برای فرداش،شنبه،کاملا آماده بودم.مامانم خیلی آروم در زد و صدام کرد:

مامان-آراد؟

من-بله؟

سریع در رو باز کرد و با تحیر گفت:

مامان-تو بیداری؟

من-آره چطور؟

مامان- چرا نمیای بیرون؟فکر کردم هنوز خوابی.

با لبخند گفتم:

من-نه داشتم درس می خوندم.

مامان-آها.بیا ناهار،صبحونه هم که نخوردی.

من-الان میام.

مامان از اتاق بیرون رفت و من هم رفتم توی سرویس اتاقم.آبی به دست و صورتم زدم و موهام هم مرتب کردم.خنده ام گرفت،یه راست از تخت رفته بودم پشت میز.از اتاق رفتم بیرون و وارد آشپزخونه شدم.بابا نبود.با تعجب از مامان پرسیدم:

من-بابا کجاست؟

مامان-بابات صبح با ناهید رفتن سر مزار.

من-چرا خب؟

مامان-نمی دونم.لابد دلشون تنگ شده.نذاشتن من برم.

من-که اینطور.

مامانم غذا رو برام کشید و خودش هم رو به روم نشست.در سکوت غذا خوردیم که با کنجکاوی نگاهم کرد:

مامان-آراد؟

من-بله

مامان-از اون دختره برام بگو.

توی دلم خنده ام گرفت.

من-چی بگم مادر من.تازه دیشب برای اولین بار باهاش حرف زدم.هنوز باهاش بیرون هم نرفتم.

مامان-دوسش داری؟

من-وا.مامان اصلا گوش می کنی من چی میگم،میگم تازه دیشب بهش زنگ زدم.

مامان با سردرگمی نگاهم کرد:

مامان-یعنی تا حالا ندیدیش؟!

من-چرا ، دیدمش . منظور اینکه هنوز کامل نمی شناسمش چه برسه به اینکه بخوام دوستش داشته باشم.

مامان-باشه.

بعد هم یه جوری نگاهم کرد.

من-چیه؟

مامان-هیچی.

توی دلم گفتم:<خودش بحث رو باز میکنه،خودش هم آخر سر میگه هیچی.>همه ی مامانا این طورین یا فقط مامان من این مدلیه؟

بعد از غذا یکم با مامان وقت گذروندم.با هم تلویزیون دیدیم و یکم هم صحبت کردیم.پیش هم نشسته بودیم تا اینکه چشمم افتاد به ساعت روی دیوار هال.چشمام گرد شد،شش بود!سه چهار ساعت بود که پیش مامان نشسته بودم.سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم.باید آماده می شدم.


من-خب یه سوال دارم اگر ناراحت نمی شین؟

محیا-بله؟

من-توی بحثتون با اون آقا.

محیا-پدربزرگم.

من-بله با پدربزرگتون،شنیدم که گفتن یتیم خونه.خودتون هم گفتین 13 ساله که .

محیا-من 13 ساله که توی یتیم خونه زندگی می کنم.

چند ثانیه فقط ساکت شدم.باورم نمی شد.خدای من!

من-آمم.

محیا-می دونم.می خواین بگین متاسفین.

من-خب آره

محیا-مهم نیست.من به شرایط زندگیم عادت کردم،مثل بقیه ی آدما

خوشم اومد که انرژی منفی نمی داد و ادای آدمای بدبخت رو در نمی اورد ،در حالیکه واقعا شرایطش سخت بود.

من-نظرتون چیه که فردا یه جایی هم دیگه رو ببینیم؟بقیه ی حرفا روهم اونجا بزنیم.

محیا-خب.نمی دونم

معلوم بود که خجالت کشیده.خوشم اومد.کلا از رفتاراش خوشم می اومد.

من-دوست دارین جایی بریم؟

محیا-آره.

من-پس.

محیا-باشه،کجا؟

من-هر جا شما بگین.

محیا-نمی خواد.خودتون مشخص کنین کجا بریم.

من-خب.آممم.کافه تیامو چطوره؟

محیا-کجاست؟

من-خودم میام دنبالتون که توی پیدا کردنش به مشکل نخورین.

محیا-نیازی نیست.شما بگید کجاست؟

با خودم گفتم بابابزرگش گفت یتیم خونه ی پایین شهر،شاید دلش نمی خواست وقتی می رفتم دنبالش،خجالت زده بشه.برای همین اصرار نکردم:

من-سعادت آباده.آدرس دقیقش رو اس ام اس می کنم.خوبه؟

محیا-آره.حتما.کی؟

من-اینو دیگه شما بگین.

محیا-همین حدودا.

به ساعت روی دیوار یه نگاه کردم و پرسیدم:

من-هفت خوبه؟

محیا-آره.

من-باشه پس.می بینمتون

محیا-اوهوم.فعلا

من-فعلا.

قطع کرد.نفس راحتی کشیدم و سریع آدرس رو براش اس ام اس کردم.تا سین کرد ، پیام دادم:

من-ساعت هفت،باشه؟

محیا-حتما.

گوشی رو انداختم کنار و به حرفای محیا فکر کردم.


بعد از سه چهار تا بوق جواب داد:

محیا-الو؟

من-سلام.

یکم مکث کرد:

محیا-سلام،شما؟

خنده ام گرفت:

من-آراد

محیا-کی؟

من-آراد.همونی که تا مترو رسوندتون.

نفس راحتی کشید.بلند خندیدم.

محیا-آها.بفرمایین.

من-خب قرار بود زنگ بزنم که زدم.

محیا-بله،کاری داشتین؟

توی دلم داشتم همینطور می خندیدم.

من-نه کار خاصی نداشتم،فقط می خواستم حرف بزنیم.آشنا بشیم دیگه.

محیا-آها.خب.

من-بد موقع که زنگ نزدم؟

محیا-نه،فقط.نمی دونم چی باید بگم.

بازم خنده ام گرفت:

من-خب من میگم.

محیا-باشه.

من-خب،از خودتون بگین.

محیا-چی بگم؟

من-نمی دونم.حداقلی که بتونم بشناسمتون.

محیا-آممم،خب.من محیام

زدم زیر خنده.

محیا-چیزی شده؟

با خنده گفتم:

من-نه،داشتین می گفتین

سعی کردم خودم رو کنترل کنم.

محیا-خب.21 سالمه و متولد مردادم.خواهر برادر ندارم و مادرم رو نمی شناسم،فقط می دونم که مرده و پدرم هم از دست دادم.

خیلی ناراحت شدم:

من-متاسفم.

محیا-مهم نیست.

من-خب منم آرادم،آراد سهرابی.26 سالمه و متولد اسفندم.منم تک فرزندم و دارم برای دکتری حقوق می خونم

محیا- چه خوب.منم هنر می خونم.

پس هنرمند بود:

من-چه عالی.هنر خیلی خوبه.

محیا-حقوق هم خیلی خوبه.

آروم خندیدم.متوجه شدم که اون روز پنجم مرداده برای همین پرسیدم:

من-چندم مرداد به دنیا اومدین؟

محیا-14 ام.

من-که اینطور،پس نزدیکه.

محیا-همینطوره

من-پس قراراه 22 ساله بشین.

محیا-آره.


می خواست پیاده بشه که گفتم:

من-چطور باهاتون در ارتباط باشم؟

خجالت کشید.سرش رو پایین انداخت و به زور گفت:

محیا-می تونید باهام تماس بگیرین؟

من-چرا که نه.

محیا-پس میشه شماره ام رو .

من کارش رو راحت تر کردم:

من-یه لحظه.

گوشیم رو از جیب شلوارم در اوردم و رفتم توی کانتکتس:

من-بفرمایین

محیا-آم. 0912836.

شماره رو که زدم،پرسیدم:

من-خانم ه ؟

محیا-محیا

خوشحال بودم که اسمش رو فهمیده بودم.اسمش رو زدم و گفتم:

من-پس بهتون زنگ می زنم.

سری ت داد و در رو باز کرد:

محیا-ممنون منو رسوندید.

من-خواهش می کنم.فعلا

محیا-خدافظ

در رو بست.نفس عمیقی از روی خوشحالی کشیدم.بعد از مرگ مامان ملی،حالم بد بود،اون لحظه خیلی بهتر شدم.محیا به دلم نشسته بود،کلا همون چند باری که دیده بودمش،جذبش شده بودم.بالاخره می تونستم بشناسمش.ماشین رو روشن کردم و تا برسم به خونه به محیا و پدر بزرگش فکر کردم.یعنی محیا توی یتیم خونه می موند؟بالاخره می فهمیدم.

.

دو هفته بعد،اولین تماس تلفنی

توی اون دو هفته ختم و هفتم رو گرفتیم و من دوباره دانشگاه رفتم.عمه ناهید و شوهر عمه آرش،رفتن پیش آوا و مهرداد.قرار شد دنبال خونه بگردن چون که عمه دیگه قصد نداشت برگرده انگلیس.آقا آرش هم بهش اصرار نکرد که برگردن.خلاصه اینکه برگشتیم به روتین عادی زندگی.حالمون بهتر بود فقط بابا و عمه هنوز حالشون بد بود.خب حق هم داشتن،مادرشون فوت شده بود.بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفتم به محیا زنگ بزنم.پنج شنبه عصر بود که بهش زنگ زدم.توی اتاقم پشت میز نشسته بودم.برای اولین دفعه بود که صداش رو از پشت تلفن می شنیدم.


پس برگشتم سمتش و با تردید پرسیدم:

من-اتاق انتهای راهرو،چه کسی اونجا بستری بوده؟

قیافه اش متعجب شد.ادامه دادم:

من-اون شب،صدای گریه شنیدم و بعد دیدم یه خانمی داشت پرستار رو متقاعد می کرد که بذاره بره داخل.

یکم مکث کرد و بعد گفت:

خانم نمازی-درسته،یه خانم بستری بودن که به علت تصادفی که کرده بودن،رفته بودن توی کما.اون خانم هم دوستشون بودن.

من-الان دیگه بستری نیستن؟

خانم نمازی-نه،متاسفانه همون شب که شما تشریف بردید،اون خانم هم فوت کردن.

ناراحت شدم.سری ت دادم:

من-ممنون.

بعد هم رفتم سمت آسانسور.وقتی پیاده شدم،رفتم سمت خروجی بیمارستان.داشتم از فضای باز بیمارستان بیرون می رفتم که دوباره محیا رو با اون مرد دیدم.پس لباس سیاهش برای مرگ دوستش بوده.دم در بیمارستان داشتن با هم بحث می کردن.

محیا(همون دختر)-تو حق نداری برای من تصمیم بگیری.

پیرمرد-می بینی که می گیرم.

بعد بازوی محیا رو گرفت و کشیدش.محیا دستش رو کشید بیرون و با صدایی بلندتر گفت:

محیا-تا الان کجا بودی؟الان که این اتفاق افتاد اومدی که مثلا پیشم باشی؟نمی خوام باشی.من میرم همون جایی که این 13 سال بودم.به تو نیازی.

پیرمرد-دهنت رو ببند.من پدربزرگتم.تو به چه حقی با من اینطور حرف می زنی چشم سفید؟معلومه به اون مامانت رفتی.

محیا دیگه گوش نکرد.بی توجه به اون مرد که ظاهرا پدربزرگش بود،راه افتاد سمت پیاده روی بیرون بیمارستان.پیرمرد دنبالش رفت و بازوش رو کشید و وقتی محیا برگشت یه سیلی بهش زد:

پیرمرد-از بس که بی لیاقت و نمک نشناسی.حالا هم که اومدم ببرمت یه جای بهتر،این طوری می کنی!به درک،برو توی همون یتیم خونه ی پایین شهر بمون.

بعد هم مسیرش رو کج کرد و رفت.من داشتم از تعجب شاخ در می اوردم.دیگه وایساده بودم  به محیا نگاه می کردم.دستش رو یه بار روی صورتش کشید.یه نفس عمیق کشید و قطره ی اشکی که تازه داشت از چشمش می چکید رو پاک کرد.خواست یه تاکسی بگیره که سریع رفتم سمتش.اون لحظه برای اولین بار من رو دید.بعد از یکم جمله چیدن توی سرم،بهش گفتم:

من-من برسونمتون؟

حال لبخند و شوخی نداشتم.خیلی جدی گفتم.یکم بهم نگاه کرد و گفت:

محیا-ممنون.

سرش رو برگردوند سمت خیابون و دستش رو اورد بالا تا تاکسی بگیره.دوباره بهش گفتم:

من-آمم.من.

دوباره نگاهم کرد:

محیا-ببخشید؟

من-دیدم که با پدربزرگتون دعوا می کردید و . می دونم دوستتون تازه فوت کرده. خوشحال میشم کمکتون کنم.

با تحیر بهم خیره شد.چیزی نگفت و فقط سر ت داد.باورش نمی شد.به سمت راستم اشاره کردم،اون طرف خیابون.با هم راه افتادیم سمت دیگه ی خیابون.با سوییچ در زانتیای مشکی مون رو باز کردم.خواستم در رو براش باز کنم،که سریع سوار شد.چیزی نگفتم و خودم هم سوار شدم.می خواستم بهش درخواست بدم که دوباره هم رو ببینیم.دوست داشتم باهاش آشنا بشم.موقعیت خوبی بود.در سکوت ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.ضبط ،در تمام مسیر خاموش بود.اونم ساکت بود تا جایی که گفتم:

من-کجا برم؟

همونطور که به رو به روش نگاه می کرد گفت:

محیا-فقط اگر میشه من رو برسونید متروی همین اطراف.من خودم میرم.

من-خواهش میکنم بذارید خودم ببرمتون.

با دودلی نگاهم کرد.نمی تونست بهم اعتماد کنه.به هر حال جامعه بد شده بود و هنوزم بده.شرمندگی و دودلی اش رو که دیدم،گفتم:

من-هر طور راحتید.فقط اگر میشه،بازم هم رو ببینیم.

با نگرانی نگاهش کردم.اونم با تعجب نگاهم کرد:

من-فقط می خوام باهاتون آشنا بشم.همین

محیا-باشه.

اصلا انتظار نداشتم قبول کنه.اصلا ولی خب خوشحال شدم.لبخندی زدم.دیگه حرفی نزدم تا رسیدیم دم مترو.


بعد از اینکه رفتن،رو به بچه ها گفتم:

من-چی می خورین؟

حامد اول از همه رو به داداش هاش  گفت:

حامد-بچه ها چی می خورین؟

وحید یه خنده ی کوتاه کرد و گفت:

وحید-هر چی باشه

محمد هم گفت:

محمد-فرقی نداره.

حامد رو به من گفت:

حامد-تو چی می خوای؟

من-نمی دونم.خودت تصمیم بگیر

توی دلم خنده ام گرفت.هنوز روحیه ی پر جنب و جوش و نوجوونی اش رو داشت.تازه 19 سالش شده بود خب.بعد از چند ثانیه گفت:

حامد-غذای برنجی خوبه،جوجه کبابی چیزی.

باشه ای گفتم و زنگ زدم به رستوران نزدیک خونه،با موافقت بقیه چهار تا جوجه کباب سفارش دادیم.معلوم بود حامد فقط اشتها داره.وقتی غذا ها رو اوردن.من و بچه ها خیلی به زور و کم خوردیم فقط حامد دل و دماغ غذا خوردن داشت.همه ساکت بودیم تا اینکه حامد گفت:

حامد-وحید،محمد بریم؟

وحید رو به من گفت:

وحید.آره دیگه.بریم.

اصراری نکردم فقط یه بار گفتم:

من-می موندید دیگه،چرا می رید؟

وحید گفت:

وحید-حامد فردا دانشگاه داره،من و محمد هم که باید بریم سر کار.

با این جمله اش یاد دانشگاه خودم افتادم.فردا منم دانشگاه داشتم.باشه ای گفتم و با هم خدافظی کردیم.حامد دم در رو به من گفت:

من-آقای وکیل کسی نیست هنوز؟

منظورش رو فهمیدم.به شوخی گفتم:

من-به تو چه بچه؟

حامد-باشه من بچه،تو که بزرگی یه کاری کن

من-منتظر بودم تو بگی.

حامد-والا.من جای تو بودم الان بچه هم داشتم.

من-گمشو برو.هنوز خودت بچه ای.

خندید و رفت.سعی داشت ناراحتیش رو نشون نده که موفق هم شد،به هر حال وفتی توی 16 سالگی پدر و مادرت رو از دست بدی،آدم قوی ای ازت ساخته میشه.وقتی رفتن منم رفتم تو اتاقم و سعی کردم یکم درس بخونم اما نشد.تمرکز نداشتم.تصمیم گرفتم فردا رو دانشگاه نرم.دراز کشیدم روی تختم و به همون دختری که توی بیمارستان بود فکر کردم.محیا.توی فکر بودم که صدای زنگ در رو شنیدم.به ساعت نگاه کردم .11 بود.بلند شدم و رفتم در رو باز کردم.بابا رو دیدم.خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود کلید نداشته بود که اون ساعت شب زنگ در رو زده بود.بی توجه به من که برای خوردن غذا بهش اصرار می کردم،رفت تو اتاقش و در رو هم بست.منم رفتم تو اتاقم و از زور خستگی بی هوش شدم.

.

دو روز بعد،اولین برخورد

از بیمارستان با بابا تماس گرفتن که بگن بعضی از وسایل مامان ملی تو اتاقش جا مونده.بابا هم به من سپرد که برم و بگیرم.با اینکه دانشگاهم خیلی مهم بود ولی اون دو روز رو نرفته بودم.حالا که عمه هم اومده بود ایران،پیش ما،ترجیح می دادم توی خونه پیششون باشم.خلاصه اینکه با ماشین بابا راه افتادم سمت بیمارستان.از اینکه قصدم گرفتن وسایل مامان ملی بود،حالم بد شده بود و عصبی شده بودم.تند می روندم و اصلا به بوق ماشین ها توجه نمی کردم.تا اینکه بالاخره رسیدم.رفتم سمت پذیرش،همون زنی که با بابام حرف زده بود،روی صندلی نشسته بود.داشت تلفن حرف میزد.وقتی تلفنش تموم شد،بهش گفتم:

من-باهام تماس گرفته بودین.گفتین وسایل خانم فتحی.جا مونده.

سریع جواب داد:

خانم-بله،تشریف ببرین طبقه ی سوم،از خانم نمازی تحویل بگیرید.

رفتم سمت آسانسور.این دفعه منتظر موندم و از پله ها نرفتم.در آسانسور که باز شد،دوباره دیدمش.محیا رو با لباس مشکی دیدم.بی توجه به منی که بهش خیره بودم،از آسانسور خارج شد و رفت سمت یه پیرمرد اخمو.داشتم نگاهش می کردم که صدای یه مردی رو شنیدم:

مرد-آقا نمی آید؟

سرم رو برگردوندم سمت صدا.مرد توی آسانسور منتظر وایساده بود.سریع رفتم توی آسانسور و طبقه ی سوم رو زدم.وقتی پیاده شدم،رفتم سمت پذیرش طبقه و خانم نمازی رو دیدم که داشت توی کشو ها دنبال چیزی می گشت.صداش کردم:

من-خانم نمازی

برگشت سمتم و از جاش بلند شد:

خانم نمازی-سلام آقای سهرابی

من-اومدم وسایل رو ببرم.

خانم نمازی-البته.یه لحظه.

در یه کشوی جدید رو باز کرد و یه کیسه ی آبی رو سمتم گرفت:

خانم نمازی-بفرمایید.وسایل خانم فتحی همیناست.

کیسه رو گرفتم و سری ت دادم.چرخیدم سمت آسانسور،لحظه ی آخر یاد محیا افتادم و خواستم از نمازی بپرسم ، اون دیگه چرا اینجا بوده.


توی راه مامان گفت:

مامان-به نظرت ناهید کی میرسه؟

من-نمی دونم.گفت با اولین پرواز میاد.

مامان-حیف به تشییع جنازه نرسید.

من-بهتر که نرسید.مگه جلوه ی خوبی داره مامان؟

مامان-نه ولی خب به هر حال مادرش بودا.

من-دیگه نرسید.بیخیال.

ساکت شدیم . وقتی رسیدیم خونه همه بودن.اعصاب همه خرد بود فقط مهرداد سعی داشت خودش رو اوکی تر از بقیه نشون بده.می خواست همه اش جو حاکم رو عوض کنه ولی موفق نمی شد.همه حالشون بد بود.دور هم نشسته بودیم که وحید گفت:

وحید-ای کاش پیش عمو می موندی.

من-خودش می خواست تنها باشه.اگر می فهمید اونجا بودم،نارحت می شد.

حامد گفت:

حامد-چطور شد؟مامان ملی.

آوا با صدایی که می لرزید جوابش رو داد:

آوا-سکته کرد.

چند لحظه بعد ، گریه اش گرفت.خیلی سعی کرد ساکت بشه ولی نتونست.مهرداد دستش رو گرفت و با هم رفتن توی بالکن.حامد هم دیگه چیزی نگفت.حامد،وحید و محمد پسر های عمو حمید هستن.عمو با زن عمو مریم،حدود هفت سال پیش توی تصادف فوت کردن.این شد که حامد و وحید و محمد یتیم شدن.اون موقع با خانواده ی مامانشون زندگی می کردن.به جز وحید که خونه مجردی داشت.وحید از هردوشون بزرگ تر و حامد هم ته تقاری بود.بیشترین صدمه رو توی اون اتفاق محمد دید.اون خیلی به مادرش وابسته بود برای همین یه مدتی رو افسردگی گرفت.اون موقع سه سال میشد که از اون حادثه می گذشت برای همین حالشون خیلی بهتر شده بود.خیلی هوای هم رو داشتن و هنوزم دارن.چند دیقه که گذشت،مامانم رفت توی آشپزخونه تا غذا بپزه اما من نذاشتم:

من-مامان بیا بشین،نمی خواد

مامان-نه،همه تون گرسنه اید.

وحید جای من گفت:

وحید-نه زن عمو.بیاین شما بشینین.اگر چیزی بخوایم سفارش میدیم.

مامان-اما این جوری که نمیشه

من-مامان ول کن دیگه.بیا،اصلا می خوای برو استراحت کن.

محمد بالاخره صداش در اومد:

محمد-آره زن عمو.شما استراحت بکنید ما مشکلی نداریم.

مامانم نسبت به محمد خیلی مهربونه.محمد خیلی پسر ساده و پاکیه.برای همین نه فقط مامانم بلکه،اکثر اطرافیانش نسبت بهش خیلی با محبتن.مامانم بیخیال غذا شد و رفت تا تو اتاق استراحت کنه.آوا و مهرداد هم کم کم پیداشون شد.مهرداد گفت:

مهرداد-زن دایی کو؟

من-رفت استراحت کنه.

مهرداد-اوهوم.ما هم می خوایم بریم.

یه نگاه به نیمرخ آوا انداخت.

مهرداد-آوا خیلی خسته شده.می ریم خونه.

چیزی نگفتم و سر ت دادم.آوا خیلی حالش بد بود حتی بدتر از من.مهرداد رو به بقیه گفت:

مهرداد-پس ما بریم دیگه.خدافظ.

بعد با همه دست داد.آوا هم همونطور که سرش پایین بود زیر لب خدافظ آرومی گفت.مهرداد وقتی اومد سمت من تا باهام دست بده،پرسیدم:

من-آوا به غیر از وضعیت الانش،مشکلی دیگه ای داره؟

مهرداد از سوالم تعجب نکرد.می دونست من نسبت به آوا حس برادری دارم از بس که بهش نزدیکم.پس گفت:

مهرداد-فقط خسته ست.

احساس کردم حقیقت رو نمیگه ولی بیخیال شدم.شاید با هم توی زندگی خصوصی شون مشکل داشتن.دست دادیم و رفتن.


مهرداد اصلا آدم مهربونی نبود.یعنی در واقع نشون نمی داد.همیشه خشک و جدی رفتار می کرد ولی هر وقت که آوا پیشش بود،از این رو به اون رو میشد.قشنگ میشد فهمید که چقدر دوستش داره.منم واقعا دوست داشتم بدونم عاشق یه زن بودن چطوریه.آوا خیلی اصرار نکرد.بعد از چند دیقه از مهرداد پرسید:

آوا-مامان چی گفت؟

مهرداد با خونسردی جواب داد:

مهرداد-گفتش که با اولین پرواز میاد ولی شاید به مراسم نرسه.

بعد رو به من گفت:

مهرداد-قرار شد ختم خونه ی شما باشه.

من-باشه.

دیگه هیچ حرفی زده نشد تا اینکه مهرداد گفت:

مهرداد-کم کم داره وقتش میشه.پاشین بریم دایی فرید و زن دایی سایه رو برداریم.تو هم لباست رو عوض کنی.

به لباسام نگاه کردم.یه پیرهن چهارخونه ی بنفش و آبی با شلوار لی.برای تشییع جنازه و ختم،اصلا مناسب نبود.موافقت کردم و با آوا و مهرداد راه افتادیم سمت خونه ی ما.آوا بازم توی راه گریه می کرد.نه من کاری کردم و نه مهرداد.گذاشتیم همونطور گریه کنه تا آروم بشه.آوا دختر حساسیه و البته،به مامان ملی هم خیلی وابسته و نزدیک بود.پس اون رفتاراش نرمال بودن.وقتی رسیدیم خونه،متوجه شدم مامانم حالش بد شده بود و خواب بود.بابام هم که حالش همون حال دیشبش بود.منتظر شدیم تا مامانم بیدار بشه،وقتی بیدار شد  با هم آماده شدیم و بعد هم راه افتادیم سمت بیمارستان.آوا و مهرداد خودشون رفتن و من و مامان و بابا هم با ماشین خودمون رفتیم.وقتی رسیدیم دم در بیمارستان،ماشین جنازه بر اومده بود.اکثر فامیل هم اومده بودن.حامد و وحید و محمد هم گفته بودن که میرن بهشت زهرا.راه افتادیم پشت سر ماشین جنازه بر تا برسیم به بهشت زهرا.توی مسیر بابا اصلا حرف نمی زد،مامانم هم دیگه گریه نمی کرد.وقتی رسیدیم،بقیه ی فامیل هم کم کم پیداشون شد.همه لباس مشکی به تن برای تسلیت گفتن می اومدن سمت ما.کارای سنگ قبر رو سپردم به مهرداد.همه چیز خیلی سریع برای خاک سپاری آماده شد.دوست ندارم درباره ی خاک سپاری حرف بزنم فقط بگم که مثل همه ی خاک سپاری ها دردناک بود.بعد از خاک سپاری قرار شد بریم یه رستوران سنتی برای ناهار.همین طور هم شد ، بابا هم پول همه رو حساب کرد.قرار بود که ختم بعد از تشییع جنازه خونه ی ما باشه ولی چون ما وقت نکرده بودیم حلوا و چیز های دیگه برای پذیرایی و مداح پیدا کنیم.پس بابام گفت که توی همون هفته برگزار میشه.گفت بهشون خبر میدیم.با همه خداحافظی کردیم و با آوا و مهرداد و حامد و وحید و محمد راه افتادیم سمت خونه.وسط راه بودیم که بابا گفت:

بابا-من می خوام برم سر مزار.

من و مامان خیلی تعجب کردیم.مامان گفت:

مامان-می خوای فردا بریم؟

بابا-نه.

رو به من ادامه داد:

بابا-می خوام اونجا تنها باشم.فقط منو برسون و با مامانت برگردین خونه.

خیلی دودل بودم ولی خب مرد گنده که اتفاقی براش نمی افتاد.برای اینکه ناراحت و عصبی نشه،مسیر رو کج کردم.به مهرداد زنگ زدم:

مهرداد-الو؟چی شد دور زدی؟

من-بابا می خواد بره سر مزار.ما میریم اونجا.شما برین خونه.کلید زیر پادری هست.

مهرداد-اوکی.کی بر می گردین؟

من-بابا رو که بذاریم،میایم.می خواد تنها باشه.

مهرداد-که اینطور.به نظرم دورادور اونجا باشید بهتره.

من-نه،می خواد تنها باشه.

مهرداد-اوکی می بینمت.

من-خدافظ.

قطع کردم و راه افتادم سمت بهشت زهرا.خیلی دور نشده بودیم ولی خیلی ترافیک بود.عصر شده بود که بابا رو پیاده کردیم.مامان خیلی اصرار کرد پیشش بمونه اما بابا قبول نکرد.بیخیال شدیم و رفتیم سمت خونه.


صبح خیلی زود بیدار شدم.خسته بودم ولی ذهنم آشفته بود.سردرد هم داشتم.نمی تونستم بخوابم.سریع به مهرداد زنگ زدم.بازم جواب نداد.به آوا زنگ زدم که چند بار بوق زد و بعد صدای خواب آلودش اومد:

آوا-الو؟

من-آرادم.

آوا-اوهوم.چیزی شده؟

کمی مکث کردم و تقریبا به زور گفتم:

من-مامان ملی.

آوا-خب؟مامان ملی چش شده؟

من-فوت کرد.

سکوت مطلق و بعد صدای مهرداد:

مهرداد-الو،آراد؟چی شده؟

من-مامان ملی.فوت کرده

مهرداد-چی؟.خیلی خب،من یکم دیگه می رسم.

و بعد قطع کرد.منم رفتم بوفه و آب خریدم.با پذیرش هم حرف زدم که گفت می تونید جنازه تون رو ببرید.توی اون فاصله تا مهرداد بیاد به هر کسی از فامیل که شماره اش رو داشتم زنگ زدم و خبر فوت رو دادم.فقط نمی دوستم چطور به عمه ناهید بگم. گفتن به حامد ، وحید و محمد سخت بود ولی عمه ناهید سخت تر بود.توی همین افکار گوشی ام زنگ خورد.مهرداد بود:

من-الو؟

مهرداد-کجایی؟

من-بوفه

مهرداد-اومدیم.

قطع کرد و چند ثانیه بعد در حالی که آوا بغلش راه می رفت،وارد بوفه شد و اومدن پشت میز نشستن.مهرداد چیزی نمی گفت ولی آوا معلوم بود خیلی داره تلاش می کنه تا جلوی گریه اش رو بگیره.پرسید:

آوا-کی این اتفاق افتاد؟

من-دیشب.

آوا دستش رو گرفت جلوی دهنش و سرش رو به زیر انداخت.توی همون حالت گفت:

آوا-ای کاش بیشتر می موندم پیشش.ای کاش.

بالاخره گریه اش گرفت.مهرداد از روی صندلیش بلند شد و آوا رو بغل کرد.منم به منظره ی رو به روم نگاه می کردم.به گریه ی آوا و سکوت مهرداد.بازم همون ناراحتی آزار دهنده اومد سراغم.خودم رو کنترل کردم و بعد از اینکه آوا آروم تر شد رو به مهرداد گفتم:

من-به عمه ناهید خبر ندادم

مهرداد ، آوا رو نشوند روی صندلیش و رو به من گفت:

مهرداد-من بهش خبر میدم.الانم میرم اگر کاری مونده،انجام بدم.آوا پیش توئه دیگه؟

من-اوهوم.

مهرداد رو به آوا گفت:

مهرداد-عزیزم من یکم دیگه میام.باشه؟

آوا سر ت داد.مهرداد هم یه نگاه به من کرد و از بوفه رفت بیرون.من موندم و آوا.تا چند دیقه چیزی نمی گفت ولی بعد گفت:

آوا-دیگه مامان بزرگ ندارم.مامان خانوم هم فوت کرده.

چیزی نگفتم.رو به من کرد و پرسید:

آوا-چطوری شد؟

یکم مکث کردم و گفتم:

من-سکته ی قلبی.

باز داشت گریه اش می گرفت که دستش رو از روی میز گرفتم و گفتم:

من-ششش.چیزی نیست.

یکی باید منو آروم می کرد.خودش رو کنترل کرد.ازش پرسیدم:

من-گرسنه ای؟

آوا-نه.

با این حال من بلند شدم و رفتم براش یه کیک گرفتم.به زور بهش خوروندم.کیکش که تموم شد ، گفت:

آوا-میشه دیدش؟

آراد-نمی دونم.نبینی بهتره.

آوا-ولی من می خوام ببینمش.

مهرداد از راه رسید و گفت:

مهرداد-کی رو عزیزم؟

آوا به مهرداد که سرپا بود نگاه کرد و گفت:

آوا-مامام ملی .رو

همه اش بغضش می گرفت.خیلی ناراحت بود.به همون اندازه که من بودم.مهرداد روی صندلی کنارش نشست،دستاش رو گرفت و گفت:

مهرداد-چرا می خوای حالت بدتر بشه؟بذار همون تصویر دیشب برات بمونه قربونت برم.


به تخت خالی اتاق خیره شدم.باورم نمی شد.یعنی اون لحظه مامان ملی رو برده بودن به سرد خونه؟قرار بود تا یکی دو روز دیگه دفنش کنن؟باورش برام خیلی سخت و ناراحت کننده بود.نمی خواستم باور کنم.بازم یه پرستار دیگه پیداش شد اما وقتی نگاهش کردم دیدم خانم نمازیه.

خانم نمازی-آقای سهرابی واقع خیلی ناراحت شدم.تسلیت میگم.

سری ت دادم.کلا سر ت می دادم.با دودلی گفت:

خانم نمازی-میشه جسارتا از اتاق برین بیرون؟می خوایم اتاق رو نظافت کنیم، تا برای بیمار بعدی آماده باشه.

چند ثانیه نگاهش کردم که دوباره گفت:

خانم نمازی-واقعا عذر می خوام.

بیرون رفتم.نه فقط از اتاق،نه از راهروی بیمارستان،از بیمارستان بیرون رفتم.هوا کم بود،اکسیژن کم بود،فضا کم بود.داشتم خفه می شدم.جدی جدی داشتم از دهن بقیه تسلیت میگم می شنیدم.نمی خواستم بشنوم.می خواستم کر بشم و نشنوم.دووم نیوردم،اشکام جاری شدن.پشت سر هم.سیگارم رو از توی جیبم در اوردم و یه نخ روشن کردم.اعصابم بدجور داغون بود.فکر می کردم سخت ترین لحظات عمرمه ولی خب کلی اتفاق بدتر از مرگ مامان ملی،بعد ها،برام افتاد.نشستم روی نیمکت فضای باز بیمارستان.همونطور که سیگار می کشیدم،می ذاشتم اشکام جاری بمونن.کاملا بی صدا اشک می ریختم و به مامان ملی فکر می کردم.به بچگی هام که باهام بازی می کرد و غذای مورد علاقه ام رو می پخت.به نصیحت هایی که بهم کرده بود.به شوخی هایی که باهام کرده بود.همینطور همه چیز توی سرم در حال گردش بود.هر چیزی که از مامان ملی می دونستم توی سرم اکو میشد.نمی دونم چقدر گذشت که بابا و مامان رو دیدم که دارن می دوئن سمت در بیمارستان.معلوم بود که من رو ندیده بودن.وارد که شدن،سیگارم رو خاموش کردم و دنبالشون وارد بیمارستان شدم.با دیدنشون توی اون حال،واقعا حالم بدتر شد!بابا داشت میرفت سمت پله ها که سریع خودم رو بهش رسوندم.بازوشو گرفتم و برش گردوندم.با چشمایی قرمز و اخمایی تو هم نگاهم کرد.داغون بود!تا منو دید بغلم کرد و زیرلب گفت:

بابا- مامانم رفت.دیدی آراد؟

باورم نمی شد.منی که تا حالا گریه ی بابام رو ندیده بودم،سریع دستامو دور کتفش حلقه کردم و چیزی نگفتم.متوجه شدم شونه هاش دارن می لرزن!مامانم دیگه بهمون رسیده بود و عین ابر بهار گریه می کرد.منم داشت گریه ام می گرفت.مامانم زیر لب میون گریه اش پرسید:

مامان-الان کجاست؟

من-سردخونه

بابام تا شنید از بغلم در اومد و رفت سمت پذیرش.رو به پرستار با بغض گفت:

بابا-سردخونه کدوم طبقه ست؟

خانم-اقوامتون سردخونه هستن؟

بابام صداش بالا رفت:

بابا-لابد هست که می پرسم.کدوم طرفه؟

خانم کمی جا خورد و گفت:

خانم-طبقه ی پی اول

بابام سریع اومد سمت ما و دکمه ی آسانسور رو زد!مامانم رو بهش گفت:

مامان-فرید،عزیزم.می خوای نری؟

بابا-باید ببینمش،قبل از تشییع جنا.

حرفش رو خورد و تا آسانسور اومد ، داخلش پرید.مامانم پشت سرش رفت ولی من چون می دونستم نمی تونم تحمل کنم،نرفتم و به مهرداد زنگ زدم.جواب نداد.لابد سایلنت کرده بود.بعد از یک ربع،بابام و مامانم از آسانسور بیرون اومدن.مامانم دیگه گریه نمی کرد ولی بابام حالش افتضاح بود،به هر حال مادرش مرده بود.رفتم سمتشون و بابا رو روی صندلی کنار دیوار نشوندم.به مامان گفتم:

من-برید خونه.من همه چی رو اوکی می کنم

قبل از اینکه مامانم بتونه چیزی بگه،بابام گفت:

بابا-نه.تو با سایه الان میرید خونه.

بابام سعی داشت تقریبا حالش رو پنهون کنه ولی قطعا می فهمیدم چه حالی داره.منم مادربزرگم رو از دست داده بودم.پس گفتم:

من-نه بابا،تو برو.با مهرداد کارا رو حل  می کنم.

مامانم سریع گفت:

مامان-راست میگه فرید.بلند شو ما بریم خونه.

صداش از بغض می لرزید.بابام شونه هاش لرزید.انگار هر دیقه باز یادش میوفتاد.خم شدم جلوش و دستمو رو پاش زدم.گفتم:

من-بابا؟

نگاهم  کرد ولی چیزی نگفت.

من-برو خونه قربونت بشم.

چیزی نگفت و با یه نفس عمیق بلند شد.باهاشون تا خیابون رفتم و براشون تاکسی گرفتم.بدون ماشین بودن.برگشتم توی بیمارستان.بعدش یه پرستار اتاق مهمان نشونم داد تا بخوابم.منم با اینکه اون اتفاق افتاده بود ولی از بس خسته بودم،بعد از یکم غلت زدن خوابیدم.


نام:وحشی

نویسنده:م.قربان پور معروف به خانم تراندویل

تعداد جلد ها:10

1.امپراطوری گرگ ها

2.عشق اهریمن

3.شاهزاده ی خون

4.رایحه ی جهنمی

5.پسر بهشت

6.عقاب های آزاد

7.دخمه ی شیاطین(در حال تایپ)

8.در انتظار تایپ

9.در انتظار تایپ

10.در انتظار تایپ

ژانر:اروتیک(صحنه های باز)،عاشقانه،هیجانی،ماورائی،تخیلی

خلاصه:داستان از یک دختر نه ساله به نام لوریانس شروع می شود که از روستا و خانواده اش فرار کرده و به جنگل پناه می برد.

نکته:برای درک داستان،باید مجموعه را به ترتیب از جلد اول بخوانید.چرا که جلد های مجموعه به هم متصل و مربوط اند.

توصیه:خواهشا اگر سنتان از 16 سال کمتر است،این رمان را مطالعه نفرمایید.

شما می توانید این مجموعه را به صورت رایگان از این وبلاگ دریافت نمایید.

 


لطفا برای درک بهتر داستان و فهمیدن اینکه توی داستان اصلا چه خبره،مجموعه رو از اول بخونید.من متعجبم چون با تموم تاکید هایی که کردم،تعداد دانلود های پسر بهشت که جلد پنجمه،از تعداد دانلود های امپراطوری گرگ ها که جلد اوله و باید اول اون رو دانلود کرد،بیشتره.آخه چرا اهمیت نمی دید.به خدا با این روش اصلا نمی فهمید توی داستان کی کیه.


دانلود شاهزاده ی خون

جلد سوم مجموعه ی وحشی

ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک

خلاصه:کرالن،شاهزاده ی کشورش تحت فشار والدینش قرار می گیرد تا هرچه سریع تر ازدواج کند اما رازی دارد که مانع ازدواجش می شود تا اینکه و.

نویسنده:مریم قربانپور


نام:وحشی

نویسنده:م.قربانپور معروف به خانم تراندویل

تعداد جلد ها:10

1.امپراطوری گرگ ها

2.عشق اهریمن

3.شاهزاده ی خون

4.رایحه ی جهنمی

5.پسر بهشت

6.عقاب های آزاد

7.دخمه ی شیاطین(در حال تایپ)

8.در انتظار تایپ

9.در انتظار تایپ

10.در انتظار تایپ

ژانر:اروتیک(صحنه های باز)،عاشقانه،هیجانی،ماورائی،تخیلی،تریلر

خلاصه:داستان از یک دختر نه ساله به نام لوریانس شروع می شود که از روستا و خانواده اش فرار کرده و به جنگل پناه می برد.

نکته:برای درک داستان،باید مجموعه را به ترتیب از جلد اول بخوانید.چرا که جلد های مجموعه به هم متصل و مربوط اند.

توصیه:خواهشا اگر سنتان از 16 سال کمتر است،این رمان را مطالعه نفرمایید.

شما می توانید این مجموعه را به صورت رایگان از این وبلاگ دریافت نمایید.

 


دانلود عقاب های آزاد

جلد ششم مجموعه ی وحشی

ژانر:تخیلی،درام،ی،جنگی

خلاصه:مریدا شاهزاده ی کنونی کشور،برای به عهده گرفتن وظایف و مسئولیت ولی عهدی اش توسط والدینش تحت فشار قرار می گیرد تا اینکه روزی مریدا.

نویسنده:مریم قربانپور


لطفا برای درک بهتر داستان و فهمیدن اینکه توی داستان اصلا چه خبره،مجموعه رو از اول بخونید.من متعجبم چون با تموم تاکید هایی که کردم،تعداد دانلود های پسر بهشت که جلد پنجمه،از تعداد دانلود های امپراطوری گرگ ها که جلد اوله و باید اول اون رو دانلود کرد،بیشتره.آخه چرا اهمیت نمی دید.به خدا با این روش اصلا نمی فهمید توی داستان کی کیه و چه خبره.پس برای خودتونم که شده،مجموعه رو از اول بخونید.خواهش میکنم.


نام:آی پارا

ژانر:عاشقانه،هیجانی،سبک قدیمی

نویسنده:سمیه.ف.ح

خلاصه:آی پارا دختر یوسف خان،پس از مرگ پدرش به دلیل مخالفت با پیشنهاد عمویش (ازدواج با پسرعمویش)،به عنوان یک خدمتکار به میرزا تقی خان فروخته می شود و سپس از شهر خود کندوان،به عمارت وی در اسکو می رود اما در همان لحظه های اول ورودش به عمارت میرزا تقی خان.

دانلود رمان آی پارا


نام:جدال پر تمنا

ژانر:عاشقانه،هیجانی

نویسنده:هما پوراصفهانی

خلاصه:دختری مسیحی ، ویولت.مردی مسلمان ، آراد.سر راه یکدیگر قرار می گیرند.دو دین متفاوت،دو دنیای متفاوت.در تلاشند تا بتوانند دین و دنیایشان را یکی کنند،اما آیا موفق خواهند شد؟

دانلود رمان جدال پر تمنا


نام:آشور

ژانر:عاشقانه،هیجانی(تریلر)،تفکر سنتی

نویسنده:نیلوفر قائمی فر

خلاصه:آشور یا آشوب،آشوب سمر،بالاخره سر و کله اش پیدا میشه و روز و شب سمرو از خودش پر می کنه.سمر می خواد نباشه ولی اون سمر  و وابسته ی خودش می کنه،مال خودش می کنه،مال آشور.چون آشور معتقده <مال اون یا مال خودشه یا از بین می برتش.>سمر میشه سمر آشور.

دانلود رمان آشور


دانلود شاهزاده ی خون

جلد سوم مجموعه ی وحشی

ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک

خلاصه:کرالن،شاهزاده ی کشورش تحت فشار والدینش قرار می گیرد تا هرچه سریع تر ازدواج کند اما رازی دارد که مانع ازدواجش می شود تا اینکه .

نویسنده:مریم قربانپور


دوستانی که می خوان رمان سلبریتی رو دانلود کنن،برای دریافت رمز باید در قسمت پی ام،به من پی ام بدن تا من رمز ورود رو بهشون بدم.

کسانی که می خوان جلد پنجم و ششم مجموعه ی وحشی رو بخونن هم باید در پی ام از من رمز رو بخوان تا من بهشون بگم،به علاوه من از کسانی که می خوان این دو جلد رو بخونن،یک سری سوالات درباره ی جلد های قبلی می پرسم و فقط اگر درست جواب بدن رمز رو دریافت می کنن.چون هزاران نفر هستن که با توجه به اصرار های ما بازم جلدها رو به ترتیب نمی خونن و این باعث پایمال شدم زحمات نویسنده میشه.

نکته:رمز همه ی مطالب با هم متفاوت است.

نکته 2:قسمت پی ام بالای صفحه و در قسمت منوی وبلاگ قرار دارد،بر روی آن کلیک کرده و نظر بفرستید.




نام:گناهکار

ژانر:عاشقانه،هیجانی،مافیایی

نویسنده:فرشته 27

خلاصه:دلارام درگیر جریاناتی می شود که کنترل آنها به دست آرشام است.در ابتدا آرشام در نظرش پلیدترین آفریده ی جهان می باشد،تا اینکه به مرور زمان مجبور می شود کنار او باقی بماند و این موضوع سبب می شود تا با دنیای آرشام بیش از پیش آشنا بشود.

دانلود رمان گناهکار


کسانی که می خوان جلد پنجم و ششم مجموعه ی وحشی رو بخونن باید در پی ام از من رمز رو بخوان تا من بهشون بگم،به علاوه من از کسانی که می خوان این دو جلد رو بخونن،یک سری سوالات درباره ی جلد های قبلی می پرسم و فقط اگر درست جواب بدن رمز رو دریافت می کنن.چون هزاران نفر هستن که با توجه به اصرار های ما،بازم جلدها رو به ترتیب نمی خونن و این باعث پایمال شدن زحمات نویسنده میشه.

نکته:رمز همه ی مطالب با هم متفاوت است.

نکته 2:قسمت پی ام بالای صفحه و در قسمت منوی وبلاگ قرار دارد،بر روی آن کلیک کرده و نظر بفرستید.


لطفا برای درک بهتر داستان و فهمیدن اینکه توی داستان اصلا چه خبره،مجموعه ی وحشی رو از اول بخونید.من متعجبم چون با تموم تاکید هایی که کردم،تعداد دانلود های پسر بهشت که جلد پنجمه،از تعداد دانلود های امپراطوری گرگ ها که جلد اوله و باید اول اون رو دانلود کرد،بیشتره.آخه چرا اهمیت نمی دید؟!به خدا با این روش اصلا نمی فهمید توی داستان کی کیه و چی می گذره.پس برای خودتونم که شده،مجموعه رو از اول بخونید.خواهش میکنم.


دانلود امپراطوری گرگ ها

جلد اول مجموعه ی وحشی

ژانر:تخیلی،عاشقانه،اروتیک،ی

خلاصه:دختری نه ساله به نام لوریانس از مادرش و خانه فرار کرده و به جنگل پناه می برد تا اینکه پس از گذشت زمان،عاشق گرگ سیاه تنومندی به نام رمبیگ می شود.

نویسنده:مریم قربانپور


نام:در امتداد باران

ژانر:عاشقانه،درام

نویسنده:سارا خالوغلی

خلاصه:داستان دختری به نام باران است که عاشق هم دانشگاهی اش صدرا می شود،اما به او نمی رسد تا اینکه،پس از گذشت چند سال،دوباره با هم رو به رو می شوند.

نکته:این رمان بر اساس واقعیت است.

دانلود رمان در امتداد باران

 


نام:شهدگس

ژانر:عاشقانه،استاد دانشگاهی

نویسنده:نیلوفر قائمی فر

خلاصه:دنیا،زنی مطلقه که استاد دانشگاهه با یکی از دانشجوهاش ارتباط بیشتری پیدا می کنه.دانشجویی به نام دانیال.آیا ارتباطشان یه جایی ختم خواهد شد؟

دانلود رمان شهدگس


کسانی که توی پی ام برای دریافت رمز،پیام دادن،لطفا سری به ایمیل هاشون بزنن.من براشون ایمیل فرستادم و سوالات رو براشون فرستادم.لطفا در جواب ایمیل،جواب سوالات رو بدن تا در ایمیل بعدی که براشون می فرستم،رمز های دو جلد بعدی رو بگیرن.


اگر در مورد رمان هایی که از این وبلاگ دانلود کرده و می خونیدشون،نظر بذارید و همچنین لایک و دیسلایک کنید،خیلی ممنون میشیم.این کار باعث میشه تا افراد بیشتر دیگه ای ، این رمان ها رو بخونن.پس اگر می تونید این کار رو بکنید،لطفا این کمک رو به ما بکنید.

ممنون.


نام:اسطوره

ژانر:عاشقانه

نویسنده:پگاه

خلاصه:داستان راجع به دختری ست به نام شادابکه عاشق دیاکو ست اما برادرش دانیار نیز در زندگی اش است.از طرفی دیاکو علاقه ای به شاداب ندارد و دانیار کم کم به شاداب علاقه مند می شود.حال او قسمت دانیار می شود یا دیاکو؟کدامیک از آنها اسطوره اش خواهند شد؟دانیار یا دیاکو؟

دانلود رمان اسطوره


نام:در امتداد باران

ژانر:عاشقانه،درام

نویسنده:سارا خالوغلی

خلاصه:داستان دختری به نام باران است که عاشق هم دانشگاهی اش صدرا می شود،اما به او نمی رسد تا اینکه،پس از گذشت چند سال،دوباره با هم رو به رو می شوند.

نکته:این رمان بر اساس واقعیت است.

دانلود رمان در امتداد باران

 

 


نام:شهدگس

ژانر:عاشقانه،استاد دانشگاهی

نویسنده:نیلوفر قائمی فر

خلاصه:دنیا،زنی مطلقه که استاد دانشگاهه با یکی از دانشجوهاش ارتباط بیشتری پیدا می کنه.دانشجویی به نام دانیال.از اونجایی که دنیا پر از کمبود عاطفی و جنسیه،به دانیال پیشنهاد میده که صیغه ی هم بشن،دانیال هم قبول می کنه و .

دانلود رمان شهدگس




نام:گناهکار

ژانر:عاشقانه،هیجانی،مافیایی

نویسنده:فرشته 27

خلاصه:دلارام درگیر جریاناتی می شود که کنترل آنها به دست آرشام است و خود هیچ نقشی در وقوع آنها ندارددر ابتدا آرشام در نظرش پلیدترین آفریده ی جهان می باشد،تا اینکه به مرور زمان مجبور می شود کنار او  در خانه اش بماند و این موضوع سبب می شود تا با دنیای آرشام بیش از پیش آشنا بشود،مردی خشن و زورگو که به مرور نرم می شود و دلارام را جذب خود می کند.

دانلود رمان گناهکار


جلد های پنج و شش مجموعه ی وحشی دیگه توی وبلاگ برای دانلود گذاشته نمیشه.ظاهرا این دو جلد فروشیه.من اطلاعی نداشتم.پس دیگه رایگان قادر به دانلود اونها نخواهید بود.به زودی لینک سایت یا چنلی که از اونجا می تونید اون دو جلد 5 و 6 وحشی رو بخرید رو توی وبلاگ می ذارم.ممنون.


دانلود عقاب های آزاد عیارسنج

جلد ششم مجموعه ی وحشی

ژانر:اروتیک،ی،هیجانی،درام

خلاصه:مریدا،شاهزاده ی کنونی زیباندو تحت فشار والدینش برای ازدواج و به عهده گیری وظایف ولیعهدی اش قرار می گیرد تا اینکه روزی در قبیله.

نویسنده:م.قربانپور


دانلود شاهزاده ی خون

جلد سوم مجموعه ی وحشی

ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک

خلاصه:کرالن،شاهزاده ی دوجنسه ی کشور ، تحت فشار والدینش قرار می گیرد تا هرچه سریع تر ازدواج کند اما دو جنسه بودنش ، مانع ازدواجش می شود تا اینکه تائوس دوست و همراه و همیشگی اش،به رازش پی می برد .

نویسنده:مریم قربانپور


دانلود رایحه ی جهنمی

جلد چهارم مجموعه ی وحشی

ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک

خلاصه:ماروین پسر لرد هکتور،به خاستگاری دوست و عشق دوران بچگی اش می رود و او را وادار به ازدواج با خود می کند اما پس از گذشت مدتی کوتاه ،متوجه وجود نفرینی درون همسرش می شود .

نویسنده:مریم قربانپور


نام:وحشی

نویسنده:م.قربانپور معروف به خانم تراندویل

تعداد جلد ها:10

1.امپراطوری گرگ ها

2.عشق اهریمن

3.شاهزاده ی خون

4.رایحه ی جهنمی

5.پسر بهشت

6.عقاب های آزاد

7.دخمه ی شیاطین(در حال تایپ)

ژانر:اروتیک(صحنه های باز)،عاشقانه،هیجانی،ماورائی،تخیلی،تریلر

خلاصه:داستان از یک دختر نه ساله به نام لوریانس شروع می شود که از روستا و خانواده اش فرار کرده و به جنگل پناه می برد.

نکته:برای درک داستان،باید مجموعه را به ترتیب از جلد اول بخوانید.چرا که جلد های مجموعه به هم متصل و مربوط اند.

 


اگر رمانی رو می خواید که نمی تونید پیداش کنید،حتما در بخش نظرات این مطلب اسمش رو به همراه نویسنده ش به ما بگید یا خلاصه ش رو بگید،ما در اسرع وقت فایل پی دی اف اون رو در وبلاگ برای دانلود قرار میدیم!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها